تا سوار تاکسی شدم راننده گفت : تو که سواد نداری چرا می نویسی تو رومه هم چاپ می کنی ؟» گفتم : شما از کجا می دونین من بی سوادم ؟»

 گفت : این چی بود هفته پیش نوشته بودی؟»

گفتم: چی نوشتم؟»

راننده تاکسی گفت: شعر صائب را غلط نوشته بودی . 
اصل شعر اینه که یک عمر می توان سخن از زلف یار گفت .

در بند این نباش که مضمون نمانده است.

ولی تو به جای مضمون نوشته بودی موضوع .»

 به مسافرهای تاکسی نگاه کردم : یک آقای حدودا 60 ساله ، یک خانم حدودا 30 ساله و پسر جوانی که به نظر دانشجو می رسید توی تاکسی بودند و هر سه داشتند به من بی سواد نگاه می کردند . حس خوبی نبود . 

خواستم از زیر بار این نگاه های سرزنش بار بیرون بیایم .

گفتم : بله تو خیلی از نسخه ها مضمونه ولی تو بعضی از نسخه ها هم موضوع ثبت شده .»

 مرد 60 ساله گفت : تو هیچ نسخه یی از دیوان های صائب موضوع نیومده.»

گفتم: مگه شما همه نسخه ها را خوندین؟»

مرد گفت: بله».

گفتم: مگه می شه؟»

مرد گفت: بله»

گفتم: شما چه کاره اید؟»

مرد گفت: استاد دانشگاه. ادبیات فارسی»‌

‌ با خودم فکر کردم چرا باید سوار تاکسی ای شوم که راننده اش صائب خوان باشد و مسافرش هم استاد ادبیات فارسی دانشگاه ، آن هم دقیقا روزی که هفته قبلش شعری از صائب را اشتباه نوشته بودم .
 چاره یی نبود ، گفتم: ببخشید. اشتباه کردم.»

راننده خندید و گفت : این شد. همه اشتباه می کنن اشکالی هم نداره به شرطی که بعدش معذرت بخوان.» با خودم فکر کردم کاش برای بقیه اشتباهات زندگی ام هم معذرت خواسته بودم ولی دیدم خیلی وقت ها حتی نفهمیدم که اشتباه کرده ام، مثل همین هفته قبل و کسی هم نبود که بگوید اشتباه کرده ام. حیف.‌
 #سروش_صحت


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها