خسته بود .
جوری که روی صندلی ماشین ولو شده بود .
دستش را آرام کشاند سمت من .
دستم را محکم گرفت .
جوری که انگار دو تایی داشتیم دنده ی ماشین را عوض می کردیم .
برگشت سمت من .
+ حمید .!
من اگر روزی بمیرم ، چقدر طول می کشد فراموشم کنی ؟!
- باز خل شدی تو ، این چه حرفی است !
+ جدی می گویم . جوابم را بده .
- نمی دونم ! یک سال ، ده سال ؛ ولی راستش نه ! هیچ وقت . یه چیز هایی در خون آدم است ! مثل حسی که به وطنش دارد ! تازه وقتی از آن دورتر می شوی بیشتر به آن فکر می کنی !
دستم را محکم تر گرفت .

آنقدر محکم که مجبور شدم تا خود خانه با دنده ی دو برانم .

#حمید_جدیدی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها